این رویداد خاتمه یافته است و اطلاعات موجود در این سایت صرفا جنبه آرشیو دارد

 
اطلاع رسانی > اخبار >
.: اخبار

خاطرات بی بی سیمین طاهری بویراحمدی از استاد ایرج افشار
در سال 1371 و یا کمی بیشتر، ایشان به همراه آقای دکتر مهدوی به منزل ما در یاسوج تشریف آوردند که برای دیدن پدرم به دهدشت بروند. من و بچه‌هایم افتخار میزبانی آنها را داشتیم و از زیارتشان بسیار خوشحال گشتیم. بعد از احوالپرسی، میوه و چای برای پذیرایی آوردم.

بنا به خواسته برادر ارجمند، جناب آقاب دکتر کشواد سیاهپور
برای همایش ملی نام آوران فرهنگی و ادبی معاصر ایران(کارنامه علمی استاد ایرج افشار)
 
سیمین طاهری بویراحمدی
سال تولد1336 در روستای دم‌چنار بویراحمد
 
آشنایی با زنده یاد آقای دکتر ایرج افشار؛
بیشترین یادها، خاطره‌ها، سفرها و نامه‌ها از وی در استان کهگیلویه و بویراحمد با پدرم کی‌عطا طاهری بوده، که پدر آنها را با زیبایی تمام بیان می‌داشت و با قلم خویش مکتوب می‌کرد و اکنون نیز در کتابخانه‌اش موجود است.البته من با نام وی، کتاب‌ها، مجلات و بناهایی که در تهران، پدرِ دکتر وقف فرهنگ ایران کرده بودند، آشنا بودم.در سال 1371 و یا کمی بیشتر، ایشان به همراه آقای دکتر مهدوی به منزل ما در یاسوج تشریف آوردند که برای دیدن پدرم به دهدشت بروند.من و بچه‌هایم افتخار میزبانی آنها را داشتیم و از زیارتشان بسیار خوشحال گشتیم.بعد از احوالپرسی، میوه و چای برای پذیرایی آوردم.خدمتشان گذاشتم و تعارف کردم.صمیمانه همانگونه که با پدرم حرف می‌زدم، گفتم «این خانه از آن شماست و قدمتان بروی چشم.»
غروب بود و باید تدارک شام می‌دیدم.گفتم «همیشه آرزو دارم هرگاه فرصت دیدار با بزرگانی چون شما بزرگواران پیش می‌آید دوست دارم با همه وجود به سخنانتان گوش فرا دهم، چون همیشه نسیمی نمی‌وزد که به همراه خود گل بیاورد. تازه از راه رسیده‌اید و خسته...من باید شام درست کنم.»
گفتند «ما شام ساده می‌خوریم اما چای...»
گفتم «ضرب المثلی داریم:می‌گویند تا بی‌وی گَپ ایزَنه، مرغَه گُلو ایبَرِه»
خندیدند و گفتند «معنی آنچه گفتی چیست؟»
گفتم «تا بی‌بی یا کی‌بانو سخنش را تمام کند ، مرغ را گربه می‌برد.»
آقای مهدوی گفت «تا گربه مرغ رو نخورده، برو درستش کن.»
مرادی نژاد]همسر خانم طاهری[، قبلا دانشجوی دکتر مهدوی در دانشگاه تهران بود. بعد از صرف شام، به اتفاق بچه‌هایم خدمتشان نشستیم. افشار پرسید «چیزی می‌نویسی؟»
گفتم «تصمیم دارم ادامه تحصیل بدهم، کلاس نقاشی بروم، شاید به دانشگاه راه یابم...دوست دارم رشته هنر یا جامعه‌شناسی بروم.»
دکتر افشار گفتند «این اشتباه را نکن.الان یک احساس خوب و لطیف داری.نقاشی‌هایت در نگاه من زنده‌اند.اگر به دانشگاه رفتی، این شوق وذوق و احساس خوبت را از تو می‌گیرند.این را هم که داری از دست می‌دهی.
یعنی به فکری که به ذهنت آمده هم نمی‌رسی.»
دکتر مهدوی لبخندی زد وحرف‌های دکتر افشار را تائید کرد: «در نگاه من نوشته‌هایت ارزشمند و زیباست، مگر اینکه به دنبال مدرک باشی.»
هرگز آن لحظه را از یاد نبرده و نمی‌برم.که با آن قامت استوار تکیه داده بود به متکا.لحظه‌ای شگفت بود...درحالیکه به رهنمودها گوش می‌دادم، مات و مبهوت سر وسینه پرمهرش ]بودم[که آتشکده درد و عشق تاریخ این کهن مرز و بوم بود. آتش عشقی که نگذاشت میراث کهن ایران خاموش گردد.پیشانی فراخ و سراسر از اندیشه‌های ناب و آن دو مشعل فروزان چشمانش، چو فانوس‌های فرهنگ و ادب ایران را از دریای متلاطمِ تاریکِ فراموشی، باز می‌یافت.آن لحظه ی هزار لحظه برایم چنین می‌نمود کهنه در برابر یک انسان بزرگ
بلکه در برابر ایران بزرگ، آرام و آسوده‌خاطر نشسته‌ام.وی مرا به بودن آنچه که هستم بهترین می‌دانست.
او که خود از هر چرخش نگاهش می‌توانستی به سوی شرق و غرب از خزر تا خلیج فارس سفر کنی.می‌توانستی ببینی غم زنی در روستای دور و گرفتار به اندوه از دست دادن تنها دارایی‌اش 
تا لحظه چکاچک شمشیرها به روی مرزها
و از کتاب‌های سوخته در غارت نام و نامداری قدرت‌ها
از همه رنگ‌ها، زبان‌ها
گویش‌ها و فرهنگ‌ها
از همه تولدها و مرگ‌ها
از همه ساز و آوازها، سرودها و شیون‌ها
از همه راه‌ها و بناها، آثار و دست‌ساخت‌ها
از بغض‌های نفس‌گیر قرن‌ها
تا گل‌های بی‌منت از باران
اما
بین همه این‌ها رشته وصل خودش بود
مبنای وجودش خرد بود و دل به دلدادگی ایران داده بود.
در آن لحظه‌ی هزار لحظه چه سخت آرام بودم.
در برابر بی‌کرانگی این دریا خود را می‌توانستم قایق‌رانی فاتح بدانم
یا که از باریکه آبی از آن چشمه جوشان فرصت نوشیدن و نیوشیدن داشته باشم.
ایران این گنج عیان درسینه وی یا همچون وی، تاب بودن ودرخشیدن، داشت و دارد.
در گنجینه‌ای که پایانی بر آن نباشد.
وی تبلوری از گوهرهای ایران بود.
این همه احساس و اندیشه در آن لحظه گذشت.
گلستان بی حد و حصری بود چو ایران.
 
به سال1375-1374منزلمان یاسوج بود.
 
غروب بود که آقای دکتر افشار ]به[منزل ما زنگ زدند و فرمودند که به اتفاق جناب آقای دکتر ستوده هستم.آن شب با ورودشان خانه که هیچ، دل و جان ما را روشن نمودند.تا نیمه‌های شب به اتفاق همسر و فرزندانم با هم گپ زدیم.با شادی خاصی از ساختن بیمارستان‌ها، جاده‌ها و مخصوصا دانشگاه‌ها سخن می‌گفتند و فرقی هم برایشان نداشت، همانقدر ]که[از دانشگاه دولتی تعریف می‌کردند، از دانشگاه آزاد و بقیه ]هم تعریف می‌کردند[که هدف همه آنها با دانش کردن بچه‌های ایران بود مخصوصا در این استان.و من از خوشحالی آنان خوشحال بودم.چرا ]که[شادی آنها شادی و رفاه ملت ایران بود.فردای آن روز به اتفاق به سمت دهدشت برای دیدن پدر رفتیم. هر دو بزرگوار ]به[ همه چیز با دقت نگاه می‌کردند؛ ]از[ محل رویش گیاهان گرفته تا تراوش‌های تیره‌رنگی هنگام بارش باران از سطح صخره‌ای کوه‌های اطراف جاده بابامیدان...از دیوارهایسنگ‌چین منظم و خاص اطراف خانه‌ها ومزارع...در بین راه دقایقی برای استراحت از ماشین پیاده شدیم. دکتر ستوده نگاهی به لباس‌های محلی من کرد و گفت «جالب است این لباس برازنده این منطقه و طبیعت زیباست.گرچه من هم در شمال زیبا و سرسبز زندگی می‌کنم. اما بویراحمد مجموعه‌ای از زیبایی‌هاست. کوه، صخره، جنگل، دشت، رودخانه ، آبشار و چشمه‌ساربا هوای خوب. شرجی هم نیست. بعد به سیاه چادرهایی که برپا بودند، رسیدیم. افشار به دکتر ستوده گفت«به گمانم که این استان در گذشته‌های دورمردمانش فقط شغل شبانی داشته‌اند. رمه‌گردان بوده‌اند.یا که آنها مسئول پرورش دام، اسب و طیور برای شاهان وقت بوده‌اند.»
ناگهان من گفتم «آخی...چطور این چنین فکری کردید؟ در حالی‌که مردم اینجا بیشتر سال را در بلندی‌ها در اوج این قله‌های زیبا و گستاخ به سرمی‌بردند.من اعتقادم بر این است کسی که در بالای قله‌ای قرار می‌گیرد،حتی در آن لحظه خود را شاه و یا کمتر از هیچ شاهی نمی‌بیند.عقاب‌گونه به جهان زیر پای خود می‌نگرد. مردم اینجا شاهان بی تخت و تاجی بودند چون از لحاظ اقتصادی به هیچ حکومتی وابسته نبودند.بنابراین زیر بار ستم یا فرمان‌ناروایی از سوی آنان نمی‌رفتند.اگر کشت اندکی داشتند یا دام‌پرور بودند، برای چرخاندن زندگی خود بود و بس.»
هر دو با تعجب نگاهی به هم کردند و دقایقی سکوت برقرار شد. بعد افشار خندید و گفت «دختر بویراحمدی...»

با تلخیص
 
 


back2019-12-13Voting is3 time